خاطرات یک دیوانه

ساخت وبلاگ
تاريخ : دوشنبه ۱۴۰۱/۱۱/۰۳دلم سفر میخواد..یه سفر خیلی خوب.داشتم تو سایتها میچرخیدم قیمتتورها رو که دیدم افسردگیم شدید شد!!!سال ۹۲ ما با نفری ۱۴۰۰ رفتیم مالزی الان دیدم یه هتلمعمولی شده نفری ۳۰ تومن برزیل نفری ۱۰۰ تومنترکیه تو عید نفری ۲۵ تومن دیگه راجع به تور اروپا کهاصلا حرف نزنم بهتره....همیشه هدفم این بود بتونم حداقل ۵۰ تا کشور مختلفرو ببینم ولی بعید میدونم دیگه بشه حتی از تهرانخارج شد!! ارسال توسط رابین خاطرات یک دیوانه...
ما را در سایت خاطرات یک دیوانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 88 تاريخ : پنجشنبه 13 بهمن 1401 ساعت: 13:31

تاريخ : سه شنبه ۱۴۰۱/۱۱/۱۱دیشب داشتم آهنگهای قدیمی که مثلا ۱۰ ۱۱ سال پیشگوش میکردم رو گوش میکردم و به یه نتیجه رسیدم.اینکه واقعا هیچکس در هیچ دوره ای از زندگیمنمیدونست و نفهمید در من و وجود من و فکر من وقلب من چی میگذره.البته خودم هم هیچوقت تمایلنداشتم به بروز دادن چیزی.... ارسال توسط رابین خاطرات یک دیوانه...
ما را در سایت خاطرات یک دیوانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 88 تاريخ : پنجشنبه 13 بهمن 1401 ساعت: 13:31

تاريخ : دوشنبه ۱۴۰۱/۱۰/۲۶دیروز تو مغازه بودم و برف شدیدی داشت میومدکه یهو دیدم رفیقام با یه بطری اومدم دنبالم.چقدر خندیدیم و بعدش رفتیم نهار زدیم و در مجموعانقدر پاتیل بودیم که خیلی خوش گذشت.دیروز برای اولین بار توی زندگیم سیگار کشیدم.حس خاصی نداشت البته تو هوای برفی میچسبیدولی قلیون رو به سیگار ترجیح میدم.یه ماهی هست دارم هر روز از خودم جلوی آینه مغازهعکس میگیرم.تیپهای مختلف میزنم و عکس میگیرمجالبه برام.نوع ست کردنم نوع لباس پوشیدنم جالبه.نکته ی آخر اینکه چرا انقدر سرد شده؟؟امروز یه هودی پوشیدم زیرشم دو تا پلیور و یه شلواراسلش تو کرک هم پوشیدم یه پافر هم روی هودی بایه بوت زمستونی اینجوری دیگه سردم نشد!!رفتمپاساژ همه ی بچه های کم سن تر میگفتن آقا رابینچه خوشتیپ شدین!!!جالب بود معیار خوشتیپی ازنگاه نسل جدید با ما چقدر فرق داره!! ارسال توسط رابین خاطرات یک دیوانه...
ما را در سایت خاطرات یک دیوانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 79 تاريخ : شنبه 1 بهمن 1401 ساعت: 14:41

تاريخ : سه شنبه ۱۴۰۱/۱۰/۲۷باید واقعیت رو قبول کردباید واقعیت رو پذیرفتباید باهاش روبرو شدمن مدتهاست که دیگه با خودم تعارف ندارم.قبول کردم هم خودم رو هم واقعیت رو.....و امروز در این نقطه در این لحظه در حال قدم زدن،پذیرفتم که در هر شرایط دیگه ای بودم هر جای دیگهبودم هر وضعی داشتم باز هم همین بودم.+همین یعنی چی؟؟یعنی از یه جایی دیگه به بعد از زندگی لذتی نمیبرمیعنی در شرایط عادی یهو دلم اندازه ی تمام کائناتمیگیره.....یعنی همین یعنی دیوانگی....من پذیرفتم....امروز با تمام وجودم پذیرفتم که منهمینم و تا وقتی زنده هستم همینم...شاید یه سریمسایل دنیوی و مادی تا مدتی مشغولم کنه و تا مدتیسرم رو گرم کنه ولی در نهایت یه جایی یهو یه سیلیمیخورم و میرم تو خودم.....بزرگترین مشکل من اینه که نمیتونم کسی رو از خودمبیشتر دوست داشته باشم تا اون دوست داشتن و عشقبتونه منو آروم کنه..... ارسال توسط رابین خاطرات یک دیوانه...
ما را در سایت خاطرات یک دیوانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 82 تاريخ : شنبه 1 بهمن 1401 ساعت: 14:41

تاريخ : چهارشنبه ۱۴۰۱/۱۰/۲۸داشتن فروشنده دختر هم خیلی خوبه هم خیلی بداول اینکه باهاشون صمیمی نمیشم مثل فروشنده پسرو خب طبیعتا بیشتر حساب میبرن و بهتر و منظم ترکار میکنن و آن تایمن و تمیز.مغازه ها همیشه برق میزنهولی بزرگترین مشکل اینجاست که حسودن و حساسفقط کافیه یه بحث بکنی و یه کم لحنت بد باشه بهراحتی گریه میکنن یا کافیه از یکیشون تعریف کنیسریع حسودی میکنن و میخوان زیر آب بزنن.برای مغازه ی بالا دو تا فروشنده دختر داریم که نیمهوقت هستن.یکیشون صبح میاد یکیشون عصرو البته اونی که عصر میاد قدیمی تره و تقریبا همه کارهمغازست.دیشب اینا دعواشون شده بود و جفتشوناز هم طلبکار و جفتشون هم گریه کردن.خلاصه امروزاول تک تک با هر کردوم صحبت کردم و در نهایت یهجلسه نیم ساعته تشکیل دادم و اینا حرفهاشون روزدن و قضیه تموم شد.همیشه یادمه میگفتن خانمها با هم نمیتونت کنار بیانو کنار هم نمیتونن کار کنن دیشب و امروز برای بارصدم بهم ثابت شد.از طرفی از جفتشون هم راضی هستم و نمیخوامهیچکدوم رو از دست بدم و بهشون هم تاکید کردمبار آخر باشه با هم دعوا میکنید. ارسال توسط رابین خاطرات یک دیوانه...
ما را در سایت خاطرات یک دیوانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 82 تاريخ : شنبه 1 بهمن 1401 ساعت: 14:41